(2)🍃[P11) [The life)
من و پدربزرگ ی رابطه ی دوستانه ای باهم داشتیم. روز اولی ک وارد حانواده ی کیم شدم پدر بزرگ و مادر بزرگ ب عنوان هدیه برام ی خرس قهوه ای و ی بسته شکلات اوردن، پدر بزرگ کلی بغلم می کرد و راجب زندگی ای ک تو پرورشگاه داشتم ازم سوال میکرد. منم با نهایت اشتیاق جزء ب جزء اتفاقات هفته هایی ک گذرونده بودم رو براش تعریف میکردم! البت تا اونجایی ک تو ذهنم مونده بود.
از حق نگذریم ی مقدارشم چاخان بود!...
بهرحال چیزی ک من رو خوشحال میکرد و باعث شد از همون اول بهش وابسته بشم این بود ک اون بدون ذره ای خستگی و همیشه با لبخند بهم گوش میداد!
و همین برای ی دختر پرورشگاهی کافیه! اونم یکی مثل من...
دختری ک هیچ وقت خانواده ی واقعیشو ندید و تقریبا تمام عمرش رو بدون اینک بدونه چ نژادی داره گذروند! البت اگه طی این اتفاقات و تو این اخرالزمان بمیرم میشه تمام عمرم...
من میمیرم؟ یا زنده میمونم و در حالیکه ب سرنوشت رو دست زدم میخندم؟
کسی نمیدونه...:)
هعی...^^🍃
از حق نگذریم ی مقدارشم چاخان بود!...
بهرحال چیزی ک من رو خوشحال میکرد و باعث شد از همون اول بهش وابسته بشم این بود ک اون بدون ذره ای خستگی و همیشه با لبخند بهم گوش میداد!
و همین برای ی دختر پرورشگاهی کافیه! اونم یکی مثل من...
دختری ک هیچ وقت خانواده ی واقعیشو ندید و تقریبا تمام عمرش رو بدون اینک بدونه چ نژادی داره گذروند! البت اگه طی این اتفاقات و تو این اخرالزمان بمیرم میشه تمام عمرم...
من میمیرم؟ یا زنده میمونم و در حالیکه ب سرنوشت رو دست زدم میخندم؟
کسی نمیدونه...:)
هعی...^^🍃
۱.۲k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.